داستان بچه ودرخت

فرهنگی


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
سلام علی آل یس سلامی چو بوی خوش آشنایی به وبلاگ صبح امیدخوش آمديد
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



مفيد ترين مطلب را انتخاب كنيد.

داستان بچه ودرخت
نویسنده : خدیجه
تاریخ : یک شنبه 13 اسفند 1391

 

       و   پسر بچه كوچكي.    
 این پسر بچه ...
 
خیلی دوست داشت
 
با اين درخت سيب مدام بازي كند ...
 
از تنه اش بالا رود
 
از سيبهايش بچيند و بخورد
 
و در سايه اش بخوابد
زمان گذشت ...
 
پسر بچه
 
بزرگتر شد و به درخت بي اعتنا
 
ديگر دوست نداشت با او بازي كند
 
....
 
....
 
....
 
اما  روزي دوباره به سراغ درخت آمد
 درخت سيب
 
به پسر گفت :
 
« های ...
 
بيا و با من
 
بازي كن... »
 
پسر جواب داد  :
 
« من كه ديگر بچه نيستم
كه بخواهم با درخت سيب
 
بازي كنم....»
 
« به دنبال سرگرمي هائی
 
بهتر هستم
 
و براي خريدن آنها
 
پول لازم دارم . »
 
 
درخت گفت:
 
« پول ندارم من
 
ولي تو مي تواني
 
سيب هاي مرا بچيني
 
بفروشي
 
و پول بدست آوري. »
 
 پسر تمام سيب های درخت را چيد و رفت
 
سيبها را   فروخت و آنچه را که  نياز داشت خريد
 
و ........
 
 
..
 
درخت را باز فراموش کرد ...    
 
و پيشش  نيامد..
 
و درخت دوباره غمگين شد...
 
..
 
مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد
 
و با اضطراب سراغ درخت آمد ...
 
« چرا غمگینی ؟ »
 
درخت از او پرسید :
 
« بیا و در سایه ام بنشین
 
بدون تو
 
خیلی احساس تنهائی می کنم... »

پسر ( مرد جوان )
 
جواب داد :
 
« فرصت کافی ندارم...
 
باید برای خانواده ام تلاش کنم..
 
باید برایشان خانه ای بسازم ...
 
نیاز به سرمایه دارم ...»
 
 
درخت گفت :
 
«  سرمایه ای برای کمک ندارم ...
 
تو می توانی با شاخه هایم
 
و تنه ام ...
 
برای خودت خانه بسازی ... »
 
پسر خوشحال شد...
 
... و تمام شاخه ها و تنه ی درخت را برید
و با آنها ...  خانه ای برای خودش ساخت ...
 
 
دوباره درخت تنها ماند
...
...
و پسر بر نگشت
...
...
زمانی طولانی بسر آمد
...
...
 پس از سالیان دراز...
 
در حالی برگشت
 
که پیر بود و...
 
غمگین و ...
 
خسته و ...
 
تنها ...
 درخت از او پرسید :
 
« چرا غمگینی ؟
 
ای کاش می توانستم ...  کمکت کنم ..
 
….  اما دیگر .... نه سیب دارم ....
 
نه شاخه و تنه
 
حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو ...
 
هیچ چیز برای
بخشیدن ندارم ... »
پسر ( پیر مرد ) درجواب گفت :
 
« خسته ام از این زندگی
و تنها هم ....
 
فقط نیازمند بودن با تو ام ...
 
آیا می توانم کنارت بنشینم ؟ »
 
..
.. .
.. .
.. .
 پسر ( پیر مرد )
 
کنار درخت نشست . . . . .
 
. . .
 
با هم بودند
 
به سالیان و به سالیان
 
در لحظه های شادی و
 
اندوه . . .
 
 آن پسر آیا بی رحم  و  خود خواه بود ؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 
؟؟؟
 نه . . .  
 
ما همه شبیه او هستیم
 
و با والدین خود چنین رفتاری داریم ...
 
؟؟؟
درخت همان والدین ماست
 
تا کوچکیم ...
 
دوست داریم با آنها بازی کنیم
 
...
 
تنهایشان می گذاریم بعد ...
 
و زمانی بسویشان  برمی گردیم
 
که نیازمند هستیم
 
یا گرفتار
برای والدین خود وقت نمی گذاریم ...
 
به این مهم توجه نمی کنیم که :
 
پدر و مادر ها همیشه به ما همه چیز می دهند
 
تا شاد  مان  کنند
و مشکلاتمان را حل ...
 
... و تنها چیزی که در عوض می خواهند اینکه ...
 
***  تنهایشان نگذاریم ***
 به والدین خود عشق بورزید
 
فراموششان نکنید
 
برایشان زمان اختصاص دهید
 
همراهی شان کنید
 
شادی آنها
شما را شاد دیدن است
 
گرامی بداریدشان
 
و ترکشان نکنید
 
 هر کس می تواند هر زمان و به هر تعداد
 
فرزند داشته باشد
 
ولی پدر و مادر را
 
فقط یکبار
 
 
 




:: موضوعات مرتبط: حكايت و داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان صبح امید و آدرس tagbakhshiyan1.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 1221
:: کل نظرات : 3317

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 23

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 199
:: باردید دیروز : 20
:: بازدید هفته : 244
:: بازدید ماه : 1784
:: بازدید سال : 114815
:: بازدید کلی : 416521

RSS

Powered By
loxblog.Com